به گزارش شهرآرانیوز، امروز سی سال از ۳۰ خرداد سال ۱۳۷۳ خورشیدی میگذرد؛ از ساعت ۲:۲۶ بعدازظهر روز عاشورایی که تاریخ حرم با واقعه تلخ دیگری ورق خورد و خاطرهاش نهتنها برای مشهدیها که در ذهن همه مردم ایران باقی ماند. یک کیفدستی حاوی پنج کیلوگرم تیانتی درست بالایسر حضرت و کنار یکی از ستونهای اصلی زیر گنبد منفجر شد.
حساب و کتابهای متخصصان نشان میداد که این مقدار ماده منفجره، آن هم در نزدیکی ستونی که بار گنبد را به دوش میکشید، باید آن را کاملا متلاشی میکرد و این یعنی باز هم بهقول همان متخصصان و خادمان، معجزه رخ داده بود و منافقین به هدفشان که تخریب گنبد طلایی و حرم بود، نرسیده بودند. بااینحال قسمتهایی از حرممطهر و بالاسر تخریب شده بود. کاشیکاریها و آیینهکاریهای ظریف هنرمندانه هشتصدساله حرم، تاحدودی صدمه دید و شبکههای ضریح معروف شیر و شکر هم از شدت انفجار ذوب شد.
خودِ ضریح هم قوس برداشت و سقف روضه منوره هم کمی آسیب دید که نیاز به مرمت داشت. سوای اینها داغ بزرگی روی دل مردم و پیکر ۲۶ شهید روی دستهایشان نشست. به این آمار تلخ ۱۴۰مجروح و زخمی را هم اضافه کنید. همین مناسبت سببی شد تا دوباره نقبی بزنیم به آن روزها و از حرممطهررضوی در سال۱۳۷۳ خورشیدی بگوییم. از عاشورای ۱۴۱۵ قمری در مشهد مقدس.
هشتاد سال پس از بهتوپبستهشدن حرممطهررضوی از سوی روسها، تاریخ دوباره تکرار میشود، آن هم در روزهایی که دیواربهدیوار مشهد به سنت هرساله محرم سیاهپوش است. دستههای عزادار یکی پس از دیگری از راههای دور و نزدیک رسیدهاند تا نمازظهر عَلمبهعَلم روبهروی پنجره فولاد بایستند و «السلام علیک یا ضامنآهو (ع)» را زمزمه کنند.
بالِ گشوده کبوتران، آسمانِ بالای گنبد و گلدسته را رنگ زده و هرکس بهشکلی با دوست مشغول است؛ یکی زیارتنامه میخواند و دیگری با نوحه علیاکبر (ع) اشک میریزد. زنی شیرخوارهاش را به بغل گرفته است و با ذکر نام علیاصغر (ع) بر سینه میکوبد. کودکی با سربند «یاعباس (ع)» کاسه آب به عزاداران تعارف میکند. شهر در بوی دودِ اسپند و صدایِ طبل و سنچ دارد میرود تا عصر عاشورا را به ماتم بنشیند، بیخبر از آنکه تیکتاک بمبی که مقدار زیادی ماده منفجره تیانتی را در خود جای داده، منتظر است تا دقایقی بعد، عاشورا را در مشهدالرضا (ع) دوباره از دل تاریخ بیرون آورد و به سال ۱۳۷۳ خورشیدی بکشاند.
ساعت۱۴:۲۶ بعدازظهر، صدای مهیب انفجار توی گوشهای شهر زنگ میزند، اما حیرت از چنین جنایتی آن هم در زمین مقدس مشهد و در روز عاشورا سبب میشود تا همه در ابتدا دیر و سخت باور کنند که در حرم بمبی منفجر شده است. زائران حیرتزده غبار خاک و دودِ سیاه را از پیش دیدگانشان پس میزنند تا شاید چرایی این صدا را بفهمند، اما جز پیکرهای تکهتکه شده و بوی گوشت سوخته، چیز دیگری با حیرانیشان در میان گذاشته نمیشود.
شاهدان عینی بعدها در شرح خاطراتشان گفتند که تکههای بدن و گوشت تن شهدا و مجروحان همهجا پخش شده بود؛ از پشت ترنجهای ضریح گرفته تا گنبد ا... وردیخان، گنبد حاتمخانی و دیوارهای دارالولایه و حتی سقف گنبد. در بعضی جاها این گوشتها فقط با کاردک از دیوار جدا میشد. شدت انفجار کل لباسهای شهدا را برده و حتی شیشههای کفشداری نزدیک مدرسه میرزاجعفر را هم شکسته بود. اعضای بدن تعدادی از زائران همچون سر و دست و پا و انگشت، جدا شده و به اطراف محل، حتی پشتبام حرم و سقف ضریح مطهر پراکنده بود.
نهتنها سطح حرم و روضه منوره رضوی، بلکه قطعات خردشده بدن زوار، سطح دیوارهای حرممطهر امام و داخل آن را پوشانده و به خون آغشته کرده بود. بوی خون و سوختگی و دود، فضای حریم رضوی را مالامال کرده بود و تعداد زیادی از نسخ قرآن و مفاتیح ورقورق شده و چلچراغها در محل حادثه خرد شده بودند. در میان قرآنها و کتب ادعیهای که در این انفجار تکهتکه شدند، میشد بیشترین خون را بر صفحاتی دید که زیارت عاشورا برخود داشتند.
با شنیدن صدای انفجار، مردم محلات اطراف حرم و همه کسانی که خبر به گوششان رسیده بود، در همان دقایق اولیه خودشان را به حرم رسانده بودند. این مسئله سبب شد پیکرهای زخمی مجروحان و شهیدان روی زمین نماند و هرکس با وسایل نقلیه شخصی یا آمبولانسهایی که در دو صحن انقلاب اسلامی و آزادی وارد شده بود، آنها را به بیمارستانهای امدادی، قائم (عج) و امامرضا (ع) منتقل کنند.
در همان ساعات اولیه، سازمان منافقین عامل این حادثه اعلام شد. هدف آنها از این اقدام، اختلافافکنی بین شیعه و سنی بود. قلب مشهد تا ماهها در تب این حادثه تند میتپید و هرروز بخشی از حقایق تازه کشف میشد. این اتفاق تلخ، تیتر یک روزنامهها شد. انفجار حرم برای آن روزگار آنچنان بزرگ و باورناپذیر بود که حتی دادگاه رسیدگی به پرونده عاملانش هرشب از شبکه ملی پخش میشد و همه ایران را پای جعبه تلویزیونها مینشاند.
خبرهای چاپشده از ۲۵ سالِ پیش مشهد، حکایت از این دارد که بمب را «مهدی نحوی»نامی در کیف زنانهای تا نزدیک ضریح رسانده بود و «علیرضا رحمانی» و دو زن نیز او را همراهی کرده بودند.
مهدی نحوی متواری، اما علیرضا رحمانی دقایقی پس از انفجار حرم شناسایی میشود، تحت تعقیب قرار میگیرد و دستبندِ قانون روی دستهایش مینشیند. چهار روز بازجویی، بالاخره لبهای بسته او را به اعتراف باز میکند و رحمانی همدستانش را لو میدهد.
پنج روز پس از این حادثه، فردی با نام «بهرام عباسزاده» که قصد بمبگذاری در نمازجمعه مسجد مکی زاهدان را داشت، دستگیر میشود. او در اعترافاتش از فردی با نام مهدی نحوی نام میبرد و او را عامل بمبگذاری حرممطهر حضرترضا (ع) معرفی میکند. ششم تیر، تصویر چهرهنگاریشده مهدی نحوی در مطبوعات منتشر و از مردم خواسته میشود هراطلاعی از او یافتند به ستاد خبری وزارت اطلاعات خبر دهند.
۲۴ روز پس از پخش شدن تصویر چهرهنگاریشده عامل شمارهیک بمبگذاری حرم، او در یک درگیری مسلحانه با مأموران امنیتی در تهرانپارس، مجروح و دستگیر میشود. مهدی نحوی یازدهم مرداد همان سال درحالیکه روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود، در یک مصاحبه تلویزیونی که از شبکه ملی نیز پخش شد، گفت: «به دستور سازمان منافقین این کار را انجام دادم و هیچ حرف دیگری ندارم.»
او بعد از این اعتراف بر اثر جراحات وارده در بیمارستان جان میسپارد. با مرگ نحوی و اعتراف دیگر عاملان، این پرونده بسته شد، اما دفترِ خاطره آن روز و شهدای بیگناهش در تاریخ ماندگار شد و هرسال بهتاریخ ۳۰ خرداد باز میشود.
ساعت دارالفیض که در داخل روضه منوره قرار داشت، در لحظه انفجار از کار افتاد، اما چون از محل حادثه دور بود، آسیبی به آن وارد نشد. عقربههای این ساعت روی عدد ۲ (ساعت) و ۲۶ (دقیقه)، یعنی زمان دقیق انفجار، ثابت مانده بود.
منافقان این بمب را که داخل یک کیف دستی زنانه جاسازی شده بود، کنار پایهای گذاشتند که بیشترین وزن گنبد را تحمل میکرد. برآوردها میگوید این بمب باید کل روضه منوره را تخریب میکرد، اما آسیبی جدی به ضریح و معماری حرم وارد نشد و فقط کمی شانه بالای گنبد، کج شد و به اندازه ۵ سانتیمتر فرو رفت.
این اندازه حفرهای است که بمب روی سنگ مرمر کنار پایه ضریح ایجاد کرد.
روزنامهها در آن دوران آمار مختلفی از مجروحان ارائه دادند که بین ۲۹۰ تا ۳۰۰ مجروح متغیر بود، اما آمار رسمی اعلامشده، تعداد مجروحان این حادثه را ۱۴۰ نفر اعلام کرد.
طبق آمار اعلامشده از سوی خدام حرم در آن روز حدود نهصد جفت کفش مردم در کفشداریهای حرم و داخل صحنها جاماند.
بدن تعدادی از شهدای این حادثه آنچنان تکهتکه شده بود که قابلتشخیص و جداسازی نبود. تعدادی از خدام در خاطراتشان گفتهاند که صدکیسه احشا و اعضای بدن آمیخته با کتاب، لباس و دیگر وسایل تخریبشده را جمعآوری کردهاند. دست و پای قطعشده بیشترین اعضای جداشده از بدن مجروحان و شهدا بود.
کارشناسان همان زمان اعلام کردند باتوجهبه وزن بمب، آمار شهدا باید بیشازاین میبود. بمبی که در دفتر حزب جمهوری منفجر شد و ۷۲ کشته بر جای گذاشت، وزنی کمتر از این بمب داشت.
ساعاتی پس از انفجار، بهدستور مرحوم طبسی، خادمان شروع به پاکسازی و شستوشوی حرم کردند. به گفته خادمان، حرم از آن لحظه تا بیست ساعت بعد بیش از ۱۰ بار شستوشو شد، اما هربار که شستوشو تمام میشد، باز از گوشه یا درزی خونابهای بیرون میزد یا تکهگوشتی چسبیده به دیوار پیدا میشد.
۱۵۰ نفر تعداد کارگران و خدامی که بیست ساعت تمام، بدون دقیقهای استراحت کوشیدند و حرم را بهصورت کامل پاکسازی کردند.
وقتی صدای انفجار را شنیدم، اطمینان پیدا کردم که در صحن بمبگذاری شده است. گفتم این انفجار نباید اثری از روضه منوره بر جای گذاشته باشد و همه زائرانی که در محدوده انفجار بودهاند، حتمابه شهادت رسیدهاند. این تصورات بعد از شنیدن فریادها و ضجههایی که از گوشهوکنار بلند بود، تقویت شد.
مطلع شدم ۲۶ نفر به شهادت رسیدهاند، اما مضجع شریف و ضریح مطهر هیچ آسیبی ندیده و تنها حفرهای نسبتا کمعمق در نقطه انفجار ایجاد شده است. بار دیگر اعجاز و کرامت حضرت (ع) را لمس کردم و همین تا حدودی مرا آرام کرد. اما آنچه که هرگز به فراموشی سپرده نمیشود و هرلحظه که بر من میگذرد، احساس دردم را افزون میسازد، همان اسائه ادب و هتکحرمت این آستانمقدس است.
دیدم از پنجره فولاد دود بیرون میزند. فکر کردم تهویههای بالای پشتبام خراب شدهاند، اما بلافاصله دیدم که از بالای گنبد مطهر دود بلند شد. به طرف پنجره فولاد دویدم و دیدم که افرادی که دخیل بستهاند، ناله و فریاد میکنند. فردی از حرم بیرون آمد، درحالیکه یک پسربچه سهیاچهارساله را روی دست گرفته بود؛ همه لباسهای بچه سوخته و بدنش سیاه بود؛ اینجا بود که مردم خیره به جنازه کودک فریاد زدند: «منافقین بمب گذاشتهاند.»
بلافاصله با بیسیم خواستم که آمبولانس بفرستند؛ آمبولانس اول و دوم رسید، اما کافی نبود و از یک وانت استفاده کردیم. دقایقی بعد اورژانس دارالشفا هم وارد عمل شد. وارد حرم که شدم، دیدم همهچیز بههم ریخته است. بوی باروت به مشام میرسید. بوهای زننده دیگری هم بود؛ بوی گوشت سوخته، طوری که سر را بهدرد میآورد.
من اولین نفری بودم که پس از شنیدن انفجار به سرعت وارد حرم شدم. میدیدم که زنها با جیغ و فریاد بیرون میآیند. ابتدا گمان کردم برجهای خنککننده، ترکیدهاند، اما سراسیمگی مردم میگفت که اتفاق دیگری افتاده است. در یک لحظه خیال کردم سقف یا پایهای فروریخته؛ اما دیدم دود همهجا را فرا گرفته است و بوی گوشت سوخته میآید. عدهای فرار میکردند و عدهای هم میخواستند برگردند داخل تا همراه خود را پیدا کنند.
ازدحام جمعیت بهحدی بود که لهشدن برخی از زائران در زیر دست و پا اجتنابناپذیر بود، اما به لطف امامرضا (ع) هیچکس از فشار جمعیت صدمه ندید. به خدام گفتم سعی کنید جنازهها را داخل دارالسرور قرار دهید و به صحنها نبرید. بعد هم با مرکز۱۱۵ و دارالشفا برای حمل جنازهها تماس گرفتم.
من اهل تهران بودم و همسرم مشهدی بود. مراسم خواستگاری، عقد و آمدنم به مشهد برای زندگی، در یک بازه زمانی سهماهه اتفاق افتاد. آنزمان من هفدهسال داشتم و همسرم ۲۸ ساله بود. در طبقه پایین منزل پدرشوهرم زندگی میکردیم.
در کنار صابر و تنهافرزندم زندگی آرامی داشتیم تا عاشورای سال ۱۳۷۳ که این اتفاق افتاد. هنگام تولد فرزندم نذر کرده بودم اگر سالم باشد، او را سقا کنم و تا چهارسالگی هرسال، روزهای تاسوعا و عاشورا ببرمش حرممطهر. آن سال هم به رسم هرساله، تاسوعا را به حرم رفتیم و پسرم، علیاصغر، را سقا کردم ولی فردای آن روز (روز عاشورا) بیمار شد و خیلی اذیت میکرد.
صابر که این وضع را دید، گفت: «امروز نمیخواهد به حرم بیایی، من تنها میروم و نذرمان را ادا میکنم. امامرضا (ع) قبول میکند.» من خیلی دلم گرفت که نمیتوانم همراهش بروم. بدرقهاش کردم، اما توی حیاط، دلم گرفت و شروع کردم به گریه کردن...»
وقتی خبر بمبگذاری را که شنیدیم، فکر نمیکردم آنقدر نزدیک ضریح باشد که خبر شهادتش را بیاورند، اما هرچه منتظر ماندیم از صابر خبری نشد که نشد. باز هم فکر کردم که برای کمک کردن به خادمان مانده است و بالاخره میآید. فردای آن روز، اما یکی از پسرعموهای شوهرم آمد و عکسی از صابر خواست، وقتی علت را جویا شدم، گفت: «دررابطه با بمبگذاری به چندنفر مظنون شده اند و آنها را گرفتهاند.
عکس را میبریم تا اگر بین آنها باشد، آزادش کنند.»، اما وقتی بازگشتند، خبر آوردند که صابر شهید شده است. دنیا روی سرم آوار شد. فامیل به خانهمان آمدند و وقتی من زنان فامیل را دیدم، خوابی را که صابر دیده و برایم تعریف کرده بود، بهیاد آوردم. میگفت: «خواب دیدم همه زنان فامیل با چادر مشکی به خانهام آمدهاند و پدرم به تکتک آنها کاغذی داده است. وقتی پرسیدم: پدر جان این چیست، جواب داد که تذکره کربلاست. گفتم: به من هم بدهید. اما پدر گفت: تو گرفتهای؛ برو.»
من و محمد اهل گیلانیم. سال۱۳۵۴ باهم ازدواج کردیم. آن زمان من دانشجوی رشته پرستاری مشهد بودم و او در تهران مشغول کار بود، اما زمانی که میخواستیم زندگی مشترکمان را شروع کنیم، محمدآقا حکم مأموریت گرفت و ما در مشهد ساکن شدیم.
روز عاشورا صبح که بیدار شد، طبق عادت هرساله لباس مشکی پوشید تا به حرم برود. قرار بود خانوادگی برویم؛ اما شب گذشته تا دیروقت در مراسم عزاداری بودیم و بچهها خسته بودند. گفتم: «شما برو و عصر بیا دنبال ما.» محمدآقا و پسر بزرگمان رفتند حرم. ظهر حدود ساعت۳ بود که مادرم تماس گرفت. حال محمدآقا را پرسید و گفت که در حرم بمب گذاشتهاند. نگران بودم، اما چند دقیقه بعد، پسرم با خانه تماس گرفت و گفت: «نگران نباشید. من بابا را دیدم و حالش خوب است.درهیئت عزاداری میکرد.»
البته پسرم برای اینکه ما نگران نباشیم این را گفته بود؛ چون پدرش را گم کرده بود و میدانست پدرش نزدیک ضریح بوده است؛ برای همین بعد از تماس با ما به برادرهایم زنگ زده بود و با هم رفته بودند تا بیمارستانها را بگردند. ساعتیکبامداد، پسرم و برادرهایم برگشتند، اما محمدآقا نبود. قصد داشتند با مقدمهچینی آمادهام کنند ولی من متوجه ماجرا شده بودم. صبح روز بعد رفتیم معراج شهدا. برادرم در راه گفت: «اگر جنازه نیاز به شناسایی داشته باشد، میتوانی؟» گفتم: «لباس عزای محمدآقا خیلی خاص بود. تأکید داشت لباس عزایش بهترین لباس باشد؛ حتما متوجه میشوم.
اگر هم لباسش پاره شده باشد، حتما از روی انگشترش میشناسمش.»، اما وقتی رسیدیم محمد نه لباس داشت نه دستی تا انگشتری داشته باشد؛ بدن همسرم متلاشی شده و سوخته بود. دیدن آن صحنه واقعا سخت بود، اما من عهد بسته بودم مقاوم باشم.
وقتی میخواستم خبر شهادت همسرم را به دو فرزند کوچکترمان بدهم، اول از مصیبتهای اهلبیت امامحسین (ع) گفتم و بعد خبر شهادت را دادم. زمانی که بچهها برای تشییع پیکر پدرشان رفتند، احساسشان طوری بود که انگار بهترین هدیه را از خداوند دریافت کردهاند.